amirhoseinamirhosein، تا این لحظه: 18 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

امیرحسین مامان

اربعین آقا اباعبدالله تسلیت

کاروان می آید از شهر دمشق                       برسرخاک شه سلطان عشق کاروان با خود رباب آورده است                        بهر اصغر شیروآب آورده است کاروان آمد ولی اکبر نداشت                           ام لیلا شبه پیغمبر نداشت کاروان آمد ولی شاهی نبود      &nbs...
25 دی 1390

2,3 ماهه که ننوشتم

با نام خدا و یاری اون خدای مهربون دوباره شروع کردم. اول از همه از دوستای خوبی که لطف داشتن و وبلاگ من و پسرم رو خوندن و نظر دادن ممنونیم ( من و پسرم ) از این همه لطف هم بسیار ممنون هستیم و عذر خواهی می کنم چند ماهی آپدیت نبودیم. مشکلات نذاشت ایشالا دیگه اینطور نشه. سلامتی و شادمانی رو برای همه مامانا و گلاشون از خدا خواهانم. پسر گلم 2 ، 3 ماهی شد که نیومدم بنویسم می دونی چرا ،  چونکه پسرم از مدرسه می ترسید . خاطره و ذهنیت بدی روز دوم مدرسه برات پیش اومده بود . بعد از کلی مشورت با همه و کلی سختی که من و بابا کشیدیم الان که دارم می نویسم یک ماه و نیمه که با کلی ذوق و شوق و دوست داشتن می ری مدرسه.ایشالا همیشه در مدرسه آرامش داشته باش...
25 دی 1390

روز عید قربان (15 آبان 90)

روز عید قربان با خدا ی مهربون ، همون خدایی که تو و بچه ها رو به خاطر پاکیشون دوست داره و کمکشون می کنه ، قرار گذاشتم که اگه ایشالا با خوشی مدرسه رفتن رو شروع کردی یه کیک خوشمزه درست کنم ببری با دوستات و معلمتون بخوری . یه نقاشی با کلاژ هم درباره این عید بزرگ ساختیم با هم اول قصشو برات گفتم بعد با هم درست کردیم و بردی مدرسه. دست خانوم گودرزی درد نکنه که عکسای زیبایی از کلاستون و تو و دوستات گرفتن.  اینم چند تا عکس از روز عید قربان ، ببین و لذت ببر .     ...
25 دی 1390

پسرم داره باسواد می شه هووووورا

تقریبا از اواخر آبان ماه شروع به یاد گرفتن حروف به قول خودت "نشانه " کردید. قراره امسال خوندن رو یاد بگیرید و سال دیگه نوشتن . حروف رو هم حروف خوندن قرآنه یعنی "گچ پژ" رو سال دیگه یاد می گیرین ایشالا. برای هر نشانه که یاد می گیرین تو خونه دنبال اون تو روزنامه و مجله می گردین و می برین و می زنین تو دفترتون. اولا کمکت می کردم کم کم گذاشتم خودت همه کاراش رو انجام بدی البته توصیه بابای گلت بود که بعدا به ضررت نشه چون من که طاقت نداشتم که همش رو خودت انجام بدی کمکت می کردم دیگه الان که دارم می نویسم این خاطره رو همه کارا رو خودت انجام می دی هم بریدن هم چسبوندن . اولش کج . ماوج می چسبوندی فدات الان صاف و مرتب . دورت بگردم. ...
25 دی 1390

آخجون اولین دندون شیری پسرم افتاد ( 26 آبان 90)

روز 19 آبان صبح که از خواب پاشدی روز پنجشنبه هم بود ، دندونت خون اومده بود نگاه که کردم دیدم دندون پسرم لق شده گفتم خوب دندون لوسیت ( لوس بودنت) افتاد ،  چند روز هی زبون می زدی میگفتی مامان چرا نمیفته ،از من که امیرحسینم زبون نزن کج در میاد از تو هم هی زبون زدن و با اون دل کوچیکت که طاقت و صبر نداره سوال که کی بالاخره میفته خسته شدم تا روز 26 آبان که از مدرسه اومدیم تو راه پله که داشتی میومدی بالا و چلت می خوردی یه هو گفتی با فریاد مامان دندونم افتاد بعد با خوشحالی یه قوطی کوچیک دادم بهت که بذاری توش و نگه داری اولین دندونت رو که هنوزم چند وقتی یه بار می ری می بینیش. جیگرت بشم من بابا حسابی خوشحال شدیم که یه نشونه دیگه از بزرگ شدن پسرمو...
25 دی 1390

5 مهر اولين روز مدرسه

اميرحسين و باباش روبروي در مدرسه سلام پسرك خودم امروز روز اول مدرست بود . رفتي پيش دبستان مدرسه شهداي موتلفه . هم خوشحالم و هم ناراحت . خوشحال از اينكه پسرم بزرگ شده و مردي شده و ناراحت از اينكه من و تو 6 سال كنار هم بوديم از صبح تا شب . دلم برات مي شه يه ذره . از ته دل و با تمام وجودم از خدا مي خوام كه هم توي دين هم توي علم مدارج بالا رو يكي يكي طي كني . قربونت بشم اميرحسينم جلوي در خونه ...
24 دی 1390

روز 6 مهر 90

پسر گلم امروز يه كوچولو بهونه گرفتي همونطور كه من دلم برات تنگ شده بود تو هم دلت براي من تنگ شده بود . چه دنياييه !! بچه ها وقتي به دنيا ميان ، تو مراحل مختلف كم كم از مامانشون جدا مي شن اوليش با به دنيا اومدن و قطع بند ناف ، بعدش با از شير گرفتن ، بعدش با مدرسه رفتن ، آخريشم با ازدواج كه يكي يكي بنداي اتصال به مادر كنده مي شه. چه سخته ، ولي چون بزرگ شدن و قد كشيدن و صعودشون رو مي بيني با اون غم كوچيك تو دلت ميخندي و شادي. خودت كه از مدرست خيلي خوشت اومده . خدايي هم خيلي مدرسه خوبيه . از همه نظر خوبه ، هم مذهبي ، هم فرهنگي ، هم آموزشي . ايشالا مدارج معنوي و علمي رو تا اون بالا بالاها طي كني. ايشالا. چون 7 مهر مهر پنجشنبه هستش و روز آتشنش...
24 دی 1390

روز پست ( آبان 90)

اون روز ، روز پست بود که تو مدرسه هم آرم اداره پست رو یاد گرفته بودی هم کار پستچی و شکل صندوق پست رو.حسابی اومدی برام تعریف کردی جیگر بعد هم با هم صندوق پست ساختیم که فرداش ببری مدرسه . اینم عکساش . کلی با هم لذت بردیم از درست کردن اون. ...
24 دی 1390

آبان 89

سلام پسرم آبان ماه 89 كه 4 سل و 8 ماهت بود . براي اولين بار رفتيم دريا . خيلي خوشت اومده بود . تو هم كه آب بازي رو خيلي دوست داري . ولي چون هوا خيلي سرد بود فقط شن بازي كردي . من و بابا هم تا اين بار كه دريا رفتيم با تو به شمال سفر نكرده بوديم . خيلي خوش گذشت. از آمل رفتيم ، اول رفتيم امامزاده هاشم بعد بابل و همه شهرها تا نور اونجا چند روزي مونديم يه جاي با صفا دست بابا درد نكنه . دور زديم تا از رشت بر گشتيم خونه . چون تازه اين وبلاگ رو برات ساختم از خاطرات جديد مي نويسم تا كم كم خاطرات قبل رو كه يادداشت كردم وارد سايت كنم. قربونت برم    پارک جنگلی شهر نور ، امیرحسین و بابا امیرحسین و مامان ...
31 مرداد 1390